دختر
دختری که، مسخره بازی درمیاری نیگات می کنه
و چشمهاش برق می زنه و زیر لب می گه عزیزم...!!
دختری که روسری بد رنگ رو که براش خریدی سر می کنه
و میاد به دیدنت...!!
دختری که وقتی از همه شاکی هستی و داد می زنی ،
هیچی نمی گه، فقط آروم دستتو می گیره...!!
دختری که روز زن براش یه شاخه گل می خری ،
با به لبخند غمگین می گه مهم خودتی...!!
این دخترو حق نداری اذیت کنی...


تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند،چشم هارا بستند
و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟
زخم ها بر دل عاشق کردند،
خون به چشمان شقایق کردند
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند،
همه جا سایه دیوار زدند
ای سهراب کجایی که ببینی حالا
دل خوشی مثقالیست،دل خوشی سیری چند؟
صبر کن ای سهراب
قایقت جا دارد...؟

میگویند باران که میزند بوی “ خاک ” بلند می شود...
اما اینجا باران که میزند بوی “ خاطره ها ” بلند میشود!
بگــذار آغوشم بـــرای همیشه یخ بـــزند .
نمی خواهم کسی شال گردن اضافی اش را دور گـردن احساسم بیاندازد ...
دیگه نه بحــث می کنـم.. نــه توضیـــح میـــدم... نه توضـــیح میــخوام... نه دنبال دلیـــل میگـردم...! فقط نگاه میکنــم و ســـکوت میکنم و.... فاصلــه می گیــــرم.....!!!
هرگاه قلبت شکست..........
تکه های شکستشو خودت جمع کن .....
تا هر ناکسی دسته زخمیشو به رخت نکشه..........!!!!!
حالا دیگر دلم نه عشق میخواهد
نه دروغ های قشنگ!
نه ادعاهای بزرگ
نه بزرگ های پر ادعا!
دلم یك فنجان قهوه داغ می خواهد و یك دوست
كه بشود با او حرف زد و پشیمان نشد...
داره بارون میاد کوچه بازم لبریزه احساسه
هنوزم نم نم بارون صدای ما رو میشناسه
همین دیروز بود انگار تو با من تو همین کوچه
میگفتی زندگی وقتی تو با من نیستی پوچه
آهای بارون پائیزی کی گفته تو غمانگیزی
تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه میریزی
داره بارون میاد کوچه بازم لبریزه احساسه
هنوزم نم نم بارون صدای ما رو میشناسه
توی تقویم ما دو تا بهار از غصه میسوزه
واسه ما اول پائیز هنوزم عید نوروزه
آهای بارون پائیزی کی گفته تو غمانگیزی
تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه میریزی
ترانه سرا: امیر ارجینی
פֿـــــــــבایا..
هفت میلیارב نفر مالــ [تو]
اینــ یڪ نفر مالــ [م
ـךּ]
نمی دانم آخر این دلتنگی ها به کجا خواهد رسید ... !
دنیا پــــــُر شده از قاصدکهایی که ...
راهشان را گـــــم می کنند !
نـــــــه میتوانی خبری دهی... !!!
و نــــــــه خبری بگیری...
آن كه در را محكم می كوبد
به اهل خانه نزدیك ترست
آن كه در را آهسته می كوبد
غریبه ای ست
كه قصد آشنایی دارد
اما بدان
آن كه پشت در منــتظـــر است
از همه عاشـــــق تر است
يارمحمد اسدپور
همین که یک نفر از دور ، لباسش رنگ تو باشه
همین که تو مسیر من ، یه گلفروشی پیدا شه
بازم یاد تو می افـــــــتم
همین که عصر یک جمعه ، آدم تو خونه تنها شه
همین که یک نفر اسمش شبیه اسم تو باشه
بازم یاد تو می افـــــــتم
دشت هایی چه فراخ!
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می زد،
پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف می زد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه سرسبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می چرد گاوی در کرت.
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می خواند."
(( سهراب سپهری))
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا اشغال می کند
هی با شماره های غلط، زنگ می زند،
آن وقت
من اشتباه می کنم
و او با اشتباه های دلم لذت می برد
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو زنگ می زند
آخر چرا جواب ندادی؟؟!!
چرا برنداشتی؟؟!!
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را تا آسمان مخابره می کرد
با من تماس بگیر، خدایا......
با من تماس بگیر قبل از آنکه........!!!
به گمانم بازکلاغی را در باغ کشته باشند،
چشمان مترسک خیس است.
اما حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است...!!!
خاطرات را باید سطل سطل
از چاه زندگی بیرون کشید.
خاطرات نه سر دارند و نه ته
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
می رسند،
گاهی وسط یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند ..... داغت می کنند
رگ خوابت را بلدند ..... زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند،
تمامت می کنند...!!
وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک "به من چه" پاسخ می گیری
.......... "به کسی چه" که چقدر تنهایی! ...........
یعقوب چشمانش سپید شد از غم دوری یوسف...
می دانست که یوسف را می بیند و به وصالش می رسد،
ولی چنان گریست که کور شد!!
ای مردمان نصحیتگر،
منی که می دانم دیگر وصالش غیر ممکن است چرا نگریم؟؟!!
چشم به چه کارم می آید؟؟.... وقتی اویی را که آرزو دارم نمی بینم!..
مردمان حرف، زبان به کام بگیرید که یعقوب وار به سوگ یوسف نشسته ام،
.... بی پیراهن و بی بویش ......
و غافلم از اینکه یوسف خوشحال و خرسند..... دست در دست زلیخا ......
مشــــــغول عشـــــق بـــازیـســــــت......!!
خداوندا
هر چیزی را سقفی آفریدی....
چون آسمان را برای زمین!
هر چیزی را نوری دادی....
چون فرزند را برای چشم مادرش!
هر چیزی را راهی نمایاندی....
چون ابدیت را برای انسان!
ولــــــی قلبــــــم را .....
سقف و نور و راه نامعلوم است....
گنگ است ....
فقط کاش می دانستم
دنیای بی انتهای این قلب، سر کدام پیچ به بن بست خواهد رسید....!!!
به کوری چشم تو هم که باشد
حالم خوب خوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمی کنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمی آورد
مثل همین حالا که می بارد
لابد حالا داری زیر باران قدم می زنی
چترت را فراموش نکن
لباس گرم را هم....!
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت....
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری و نه او....!!!
آنگاه که مهر می ورزی مهربانیت تو را
زیباترین معصوم دنیا می کند....
پس خود را گناهکار مبین...
من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد...
و تنها یکی سپاس گفت!!!
من خدایی را می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده،
یکی سپاس می گوید و هزاران نفر کفر...!!!
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند،
از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند!!!
پس به راهت ادامه بده...!!!
از قوی بودن خسته ام ؛
دلم یک شانه می خواهد تکیه دهم به آن،
بی خیال همه دنیا،
و دلتنگیهایم را ببارم...!!!
زیر آفتاب چتر شده بود
و چتر میفروخت
ذوق کردم
یاد ِ چترم افتادم
از روزها پیش
باران که می بارد
چترم را می بندم
حالا هر روز زیر آفتاب چترم را باز میکنم
تا هم باران بیشتر ببارد
هم چترم زندگی کند
من نوشت: آن مرد آمد. آن مرد در آفتاب با چتر آمد....
انار ِ دلم را هم که دانه دانه .... مزه کردی.
حالا...بگذار
کمی بنشینم کنار ِ پنجره ی دلم
برفِ زمستان ببینم.
همین روزها
بهار هم میرسد...
بی شک.
من نوشت:
تو کی هستی که برای رفتنت ...
من باید از خودمم دل بکنم
تاثیر ِ بی دلیل ِ عشق ِ توست....
شب خنده می شوم
وقتی ......
شب ها
به خوابم می آیی...
من نوشت : رنگ ِ درون ِ من ... رنگ ِ درون ِ توست
سلام من که شعر میگویم.
سلام واژه
سلام فکر
سلام حس
سلام صفحه
رازی در تو هست که شاید قرن ها بعد کشف شود....
رازی در تو هست
که من هر لحظه از داشتنت
به دنیا
مغرور می شوم....
الهام نوشت: قد آغوش منی ....نه زیادی نه کمی.
تا
کسی نبیند
شکنجه های ریز قلم و کاغذم را....
الهام نوشت تازه: تو کی هستی
آدم بايد يه فولدر داشته باشه به اسم ويرانگر!...
يه فولدری كه آهنگهايی رو كه يه جور خاصی
دوستشون داره رو بريزه توی اون فولدر و نگهش داره برای روز مبادا...
بعضی آهنگها، شخم ميزنه تموم روح و روان آدم رو...
بعضی چيزها نمیتوونه و نبايد توی حاشيه باشه...
بعضی شعرها. بعضی آهنگها. بعضی كتابها.
رستورانها. فصلها، حتی يه قسمتهايی از پيادهروها،
متفاوته با بقيه جاها...اونجا ضربان قلبت تند ميشه.
حست يه جوری عجيب و غريب ميشه كه نمیتوونی تعریفش كنی....
بعضی چيزها بايد وسطِ وسط زندگی پخش بشه
بعضی آدمها هم از همين جنسن...
نمیتوونی چشمت رو ببندی روشون...
نمیتوونی فرار كنی از نگاهشون...
حتی اگه خلاصه شده باشه توی يه قاب كوچيك...
توی يه عكس...
دور و نزديكش مهمنيست.
اینروزها آرامم ، !!
آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل ،
و در هیچ خیابانی گم نمی شوم .
این روزها آسان از یاد می روم ، !!
آسان تر فراموشم می کنند ، !!
می دانم ، . . .
اما شکایتی ندارم ، . . .
آرامم !!
گله ای نیست ... انتظاری نیست ، ...
اشکی نیست ... بهانه ای نیست ، ...
این روزها تنها آرامم . . .
یک وحشی آرام !!
آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام !!
می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم ... !؟
گراهام بل عزیز......!!!
تلفنی کهزنگ نمی خورد که نیازی به اختراع نداشت!!!
حوصله ات سر رفته بود"چسب قلب"اختراع میکردی....
می چسباندیم روی این ترک های قلب صاحب مرده مان.....
و غصه زنگ نخوردن تلفنی....
که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم....!
ساده بگویم گراهام بل عزیز.....!!!
حالاین روزهای مرا تو هم مقصری...!!!
انسان عاشق زیبایی نمی شود، ...
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :
فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم کهفرصت با همبودن چقدر محدود است
این نامه مقدمه ایست بر پایان یک زندگی سرگردان که نه اغاز داشت
نه پایان...
چیکار کنم؟گناه از من نیست از قلب توست
تنها ناشناس اشنای من
این است که در تلاطم موجی احساس گیج و نامه نوشتن پیکر ناتوان
ایده ال سرگشته ی مرا شکسته..
بابا لنگ دراز....میدونی چی شده؟؟
امشب برای نخستین بار احساس کردم که متاسفانه گرفتارت شده ام
شاید اگر تصمیم نگرفته بودم که برای همیشه فراموشت کنم...
این احساس پنهانی ..هرگز قلبم را تکان نمیداد
اما چکار کنم که هم زمان با این تصمیم اجتناب ناپذیر ..
شیونقلبم در پهنه ی سینه ی محنت زده ام بیداد کرد....دیگر قدرت نوشتن ندارم
نامه را که انعکاس واپسین تپش قلب یک
عشق ناکام است تمام میکنم...
دوباره چسب خورده ترین قسمت سینه ام می شکند
جایی که تمام ساعت های سکوت سعی به جمع کردن آن داشته ام
تب می کند نگاه ... می سوزد این دلم
قلبم چه بی کس است
دنیا
همین بس است
ای بابا لنگ دراز...بدادم برس!
من دارم در چنگ مشتی سرود نسروده میمیرم.......
من امشب یک قطرهاشکم..یک قطره اشک سرگردان که نمیدانم..
برای فروچکیدن دامن چه کسی را بگیرم!!تنها تو میدانی؟
سرتا سر وجود من امشب یک نامه است ..نامه ای که هیچ نمیدانم صاحبش کیست؟؟
قلبم گرفت!دیوانه شدم ..بمن یاری بده ..بگو این نامه ها جوابی داره...
بابا لنگ دراز من تو دریایی بیکران از عشقی بیکرانی افسوس که تورا پیدا نکردم ولی اینو باور دارم....
امید دارم یه جایی یه روزی جواب نامه هامو دریافت میکنم ...پس:
به امیدفردایینزدیکم...بیا
میگفت اگر الناز برود من میمیرم . میگفتم باور کن هیچ اتفاقی نمیافتد .
به پیر ، به پیغمبر کسی نمیمیرد . بعد تمام شب کنارش مینشستم و برایش
صغریکبری میچیدم که یا نمیگذاریم الناز برود یا اگر رفت ، هیچ اتفاق بزرگی نمیافتد .
باز فردا شب که هم را میدیدیم ، همان آش بود و همان کاسه .
کلی دلیل می آورد که اگر الناز برود ، خواهد مرد.بدبخت خواهدشد .آسمان به زمین خواهد آمد.
یکروز حوالی ظهر با الناز تماس گرفتم و خواستم که تنهایش نگذارد. گفت نمی شود.
گفت ماههاست که تصمیماش را گرفته است و باید رضا را ترک کند. گفتم رضا بدون تو میمیرد.
گفت کسی بخاطر کسی نمیمیرد. خداحافظ. { با او موافق بودم ، مگر میشود کسی بخاطر کسی بمیرد ؟ }
چند ماه بعد از هم جدا شدند. رضا زنده بود و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود.
یکسال بعد بالاخره توانستم سر صحبت را با او باز کنم و بگویم که دیدی لاکردار نمردی ؟
فقط چند هفته سر من ِ بیچاره را خوردی و نگذاشتی بخوابم. ببین ؟
حالا الناز رفته است و تو هنوز زندهای.
بلند شد و ایستاد جلوی آینه ، دستی به موهایش کشید و گفت :
مردن که همیشه یکجور نیست . قرار نیست من نفسم بالا نیاید و تو مرا به خاک بسپاری و بگویی فلانی مُرد.
موهایم را میبینی ؟ سفید شدهاند. نفسام یکسال است به سختی بالا میآید،
چشمانم دیگر کسی را نمیبینند و روزگارم سخت ، نفسگیر شده است.
هیچ نگفتم. یاد ِ چند سال قبل ِ خودم افتادم . جلوی آینه نگاهی به صورتم انداختم و فهمیدم :
مردن که همیشهیکجورنیست . خیلی ها مُردهاند ، فقط هنوز خبرش جایی نپیچیده است...
بابا لنگ درازم....
دارم کم میارم به دادم برس دیگه جون ندارم به دادم برس
به دادم برس بابا لنگ درازم زود باش به داد دلی که عزیزی براش
قسم خورده بودم به هیچکی نگم غرورم رو پیش کسی نشکنم
یه عمر شبیه پروانه هادارم پیله دور خودم می پیچم
چه جوری بخندم تو این حس حال برام گریه کردن طبیعی تره
خلاصم کن از این غم لعنتی از این زندگی که عذاب آوره
برام سخته که آدمی تازه شماز این ماجرا پامو پس میکشم
کسی حرف من رو نمیفهمه چون بریده بریده نفس میکشم
گل روزگارم به دادم برس تحمل ندارم به دادم برس
بدادم برسبابا لنگ درازم زود باش.....
خدایا من گناهی نکرده بودم که اینک قلبی شکسته در سینه دارم . . .
گناه من چه بود که بازیچه دست این و آن بودم !
هر که آمد بر روی قلبم پا گذشت و رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد !
خدایا چرا در این روزها باید در حسرت عشق و محبت باشیم ،
عشقی که تو در وجود همه قرار دادی و احساسی که همه بتوانند عاشق شوند !
خدایا نمیدانم میدانی در این زمانه همه با احساس عشقی که به آنها دادی قلبها را میشکنند و خیانت میکنند !
خدایا نمیدانم میدانی که عشقی که تو آفریدی دیگر آن زیبایی و وفاداری را ندارد ؟
خدایا نگاهی کن به عاشقان واقعی ، ببین حال آن ها را ، بگو که چه بر سر عشق آمده ؟!
میخواهی فریاد بزنم تا بشنوی صدای مرا ؟ میخواهی با صدای بلند گریه کنم تا بشنوی درد این دل تنهای مرا ؟
خدایا مگر عاشقان چه گناهی کرده اند که همیشه باید متهم ردیف اول باشند ،
چرا باید به جای آن آدمهای بی وفا ، عاشقان محکوم به حبس ابد باشند ؟
خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟!
چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور ؟!
خدیا اگر بخواهم از حال و روز خویش بگویم ، باید در انتظار باران اشکهایت باشم ،
تا بدانی عشقی که آفریده ای و احساساتش به چه روزی افتاده ،
مثل این است که برگ سبزی از شاخه اش بر روی زمین افتاده و همه بر روی آن پا میگذارند و یک برگ خشکیده
همچنان بر روی شاخه اش مانده . . .!
خدایا در این چند صباح باقی مانده از این زندگی بی محبت و پوچ ،
هوای عاشقان را داشته باش . .
یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم
بعد یکدفعه رهاش کنیم چون خرد میشه میشکنه و آهسته میمیره .
یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم
تا کسی که به ما تکیه کرده سرش درد نگیره یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم .
یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم
چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره .
یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش نگیم برو نمیخوام ببینمت
چون زندگیش رو ازش میگیریم
ميـدونـي اَوّلــــيـن عِشــق زنـدگيـتــ . ..پـــِدرتـه..
♥دخـتــَــر کـه بــآشي♥
ميـدونـي مُحکــَم تــَريـن پَنــآهگــاه . آغــوش گرم
..پـــِدرتـه..
♥دخـتــَــر کـه بــآشي♥
ميـدونـي مــَردانــه تـَريـن دستــيکـه . مـيتوني تودستـِـت بگيـري و نَتــَرسي دســــتاي گَرم وَ مِهـــــرَبون
..پـــِدرتـه..
هَر کـجاي دنيـا هم بـــاشي. . قَويتــريـن فِرشتــه ي نِگهبـــان.
♥پـــِدرته♥
دوستت دارم بابایی